آینده

بیایید با هم به آینده فکر کنیم.

به ۳۰ سال بعد

به ۵۰ سال بعد

به ۱۰۰ سال بعد

به وقتی که معلوم نیست زنده‌ایم یا نه. معلوم نیست کجای دنیا هستیم. در کنار چه کسانی هستیم و چگونه زندگی می‌کنیم.

نمی‌خواهم مضطرب شوید و شروع به تکان دادن پاها و جویدن ناخن‌هایتان بکنید. می‌خواهیم با هم فکر کنیم و پرنده خیالمان را تا جایی که می‌پرد، پروازش بدهیم. بیایید همه فیلم‌هایی که دیده‌ایم را کنار بگذاریم، پیش‌بینی‌های دانشمندان را نادیده بگیریم و برای یک بار هم که شده با استفاده از تخیلمان برای سال‌های دور بنویسیم.

به نظر شما در سال ۲۱۰۰ در چگونه شهری زندگی خواهید کرد؟ روابط‌ انسان‌ها چگونه خواهد بود؟ پیشرفت تکنولوژی چگونه دین و مذهب و سیاست و جامعه را تغییر خواهد داد؟ شهربازی‌ها چه شکلی می‌شوند؟ حریم خصوصی چطور تغییر می‌کند؟ و صدها و هزاران سوال دیگر.

حتما لازم نیست مطلبی که برای ما می‌فرستید یک مقاله‌ی مفصل و مستند باشد. ممکن است به شکل یک داستان از زبان فردی که از آینده به امروز سفر کرده است، نوشته شود و یا شکل‌های خلاقانه‌ی دیگری داشته باشد.

همه‌ی داستان‌های ارسال شده را منتشر می‌کنیم.

جایزه نفر اول از مینی کواد کوپترهایی است که در فیلم زیر می‌بینید، نفر دوم و سوم هم قطعا بی‌نصیب نمی‌مانند ;)

نوشته‌هایتان را می‌توانید به ایمیل zamanablog@gmail.com ارسال کنید و یا اینکه زیر همین نوشته به شکل کامنت خصوصی بفرستید.

مهلت ارسال آثار هم تا انتهای آذر ماه است.

پی‌نوشت روز ۳۰ آذر: ممنون از استقبال همگی از فراخوان خیالبافی، کلی ذوق زده شدیم از مطالعه‌ی خیالبافی‌های شما :) به درخواست شما مهلت ارسال نوشته‌ها تا روز جمعه، ۴ دی‌ ماه، تمدید شد. 


به روز رسانی ۹ دی

«اعلام نتایج نهایی و برگزیدگان»

خیال‌بافی‌های شما، ما را مسخ خود کردند و قلبمان را از هیجان زندگی در آینده به تپش درآوردند. داوری میان خیالبافی‌های رسیده برای ما کار آسانی نبود، با این حال از مجموع آثار انتخاب شده برای مرحله‌ی نهایی، در نهایت یک نفر به عنوان برنده‌ و ۴ نوشته بعنوان آثار برتر انتخاب شدند.

شیوه داوری: داوری آثار بر اساس سه معیار اصلی تخیل - جامعیت - اصالت و سه معیار جذابیت - ادبیات - صحت (Accuracy) بعنوان امتیازهای ویژه صورت گرفت. هیئت داوران که متشکل از برخی نویسندگان وبلاگ زمانا بودند، نهایت تلاش خود را در رعایت عدالت در ارائه امتیاز به نوشته‌ها انجام دادند.

نکته مهم: وبلاگ زمانا تمامی آثار رسیده به مرحله‌ی نهایی را منتشر می‌کند، با این حال مسئولیت محتوای نوشته‌ها را بر عهده‌ی خود نویسندگان می‌‌داند.

نفر برنده مینی کوادکوپتر: پژمان پاکدل

پژمان پاکدل

خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم 
لنگر درد تو چون کوه گران کرد مرا 
صائب تبریزی

گنجشک را آشیانه باز طلب کردن مُحال است

زمان ابزاری که ما به دلیل مشکلات سخت افزاری مون به خوبی نمی تونیم ازش استفاده کنیم و با مفهوم جبرگرایانه اش درگیرم، اما همانطور که از اسب ها و فیل ها و گاوها و دریاها و بادها و خورشید و جاذبه و ترس هامان سواری گرفتیم از زمان هم سواری خواهیم گرفت. 

چیزی به اسم زمان وجود نداره، آخه وقتی با خودت می گی ۴۵۰۰۰۰۰۰۰۰ سال عمر زمین رو با عمر ۷۰ ساله خودت مقایسه می کنی می بینی که زمان برای توست که در گذری و الا جاده که زمان رو نمی شناسه پس باید از جاده کناره بگیری و ناظر باشی تا به درک برسی (بازهم به دلایل سخت افزاری امکانش نیست اگرچه آقای رضا صادقی درخواست پیاده شدن دارند) . یادمه بار اول که رفتم مدرسه غیاثیه خرگرد (می تونیم به این مدرسه بگیم سوربون جهان قدیم)، این مدرسه حس عجیبی داشت، با شکوه، بسیار زیبا، اما حس ترس عجیبی از این مدرسه در من شکل گرفت، آدم هایی رو تصور میکردم که در این مدرسه کشته شدن و از ایوان های بلندش به پایین پرت شدند. در حمله مغول مدرسین و شاگردان از روی این ایوان ها به پایین پرت شدند و بعد از آن این مدرسه نفرین شده است و هر حاکمی که به اون پا بگذاره سقوط می کنه، می گفت : آخرین سفر محمدرضا پهلوی به این مدرسه بود. بیشتر شبیه افسانه به نظر می رسه اما بازهم ارزش روایت داشت. سرعت تغییرات توی زندگی ما شگفتی آوره، تخیل صد سال آینده واقعا پیچیده است. کافیه صد سال به عقب برگردید که تا ببیند می تونید امروز رو پیش بینی کنید یا خیر.
خیلیا میگن آینده زمین از بین میره، تباهی جهان رو میگیره، انسان از گذشته تا امروز به خاطر رنجهایی که در طول حیاتش تحمل میکنه و خاطر اینکه میدونه چاره ای جز مرگ نداره به آینده بدبینه، در گذشته خیلی بیشتر بوده و به دلیل تغییر مداوم ارزش ها. به نظر من جهان در آینده قطعا جای بهتری برای زندگی خواهد بود، پس من سناریوهای بدبینانه رو کنار می ذارم و تصویری خوشبینانه از آینده برای شما می فرستم باشد که مقبول بیافتد و اون موجود کوچولوی خوشگل رو به عنوان جایزه برام بفرستید. 

مجبوریم گیاه خوار باشیم و در این شکی نیست، حداقل باید با گوشتهای واقعی خداحافظی کنید. به نظر من که این خشونت کشتار یک حیوان برای سیر شدن یک انسان به پایان میرسه عالیه. محدودیت منابع غذایی و متان بسیار زیادی که دام ها تولید می کنن و توی دریاها هم چیزی زیادی برای خوردن نداریم مجبوریم به گیاه خواری رو بیاریم. گیاه خواری و سبک زندگی دوستار طبیعت تبدیل به یک هنجار اجتماعی خواهد شد، شاید حتی شاهد فاشیست های گیاه خوار باشیم(به دلیل موجی بودن وضعیت تغییر عقیده و ظهور تندروها) همین امر سبب می شه همانطور که امروز با درباره انسان های آدم خوار گینه با تعجب و شگفتی حرف می زنیم(باور کنید اونها مزارع پرورش انسان داشتند) یا وقتی در باره چیک (چگیین) (گروه جلادان زنده خوار شاه که مجرم روی جلوی شاه زنده زنده می خوردند ) شاه عباس صفوی می خونیم سرمان رو بزنیم به دیوار، اون ها هم از ما چنین تصوری خواهند داشت. عکس های ما رو وقتی داریم کباب به نیش می کشیم حالشون رو بهم خواهد زد و از این همه خشونت در ما شگفت خواهند شد. 

گیاه خوارها سویا رو جایگزین گوشت می کنند، سویاهای اصلاح ژنتیک شده در کنار پروتئین های صنعتی خوراک اصلی آن ها خواهد بود. بیشتر از همه سویا( در حال حاضر ۷۹۴۱۰۴۹۵ زیر کشت سویا هستند) پژوهش ها نشان داده که مصرف مدام سویا بر سطح استروژن و تستسترون اثر داره (که این یه نظریه است و قطعا در آینده هم سویاها اصلاح خواهند شد و هم این نظریه رد میشه ) پس جهان آینده جهان بسیار احساسی و کمتر خشنی خواهد شد. همین امر باعث میشه همجنسگرایی افزایش پیدا کنه و حتی پیش بینی میشه فرهنگ غالب بشه(البته سناریوهای مختلف برای این بحث هست که خیلی طولانی میکنه این نوشتار رو) از طرف دیگر خوردن سویا نرخ باروری رو کاهش می ده (این یک فرضیه است و هنوز دارن روش کار می کنن) اگر اون اتفاق هم نیافته به دلیل به قدرت رسیدن زنان برای حقوق خودشون، افزایش فرد گرایی طبیعی است شاهد کاهش نرخ موالید باشیم. 

خوبی جهان در صد سال بعد در تعادل بودنشه، امروز هنوز ۹۹ درصد مالکیت در جهان در انحصار مردها است، بیشتر جاهای جهان زنان از حقوق مساوی برخوردار نیستند یا حتی نسبت به بدن خودشون هم حقی ندارند. به نظرم یکی از علل خشونت زیاد در جهان وجود قوانین و قدرت مطلق مردهاست، علتش هم اینکه ما غرایز بیخودی رو از عصر شکار تا الان با خودمون آوردیم که وقتشه بندازیمشون دور.

چیزی به نام عدالت در جهان وجود نداره اما بشر آرمانش رو داره و سعی می کنه قوانینی وضع کنه جهان عادلانه تر به نظر برسه، ما در حال حاضر در جهان عدالت نداریم انتقامهای مکانیزه داریم، حالا باید سوال کنیم آیا عدالت چیزی غیر از اینه، به نظر من مفهوم عدالت در صد سال بعد آزادی بیشتر، حریم های مشخص تر و آموزش های لازم برای اجتماعی شدن افراد خواهد بود. البته قتل و خشونت وجود خواهد داشت متاسفانه، اما فکر می کنم باید خیلی کمتر باشه. 

برگردیم سرغذا، همین الانش هم تونستیم همبرگر آزمایش گاهی تولید کنیم، قطعا صد سال بعد گوشت هایی که از پرورش سلول های بنیادی به وجود میاد رو خواهیم خورد، یه چیزی شبیه مزرعه گوشت؛ که بشریت با خشونت کمتر و تولید متان پایین تر گوشت بخوره که این احتمالش زیاده، اما بازهم پروتئین گیاهی به دلیل بهره وری در تولید خوراک اصلی مردم خواهد بود. پس کمپانی هایی که بتواند ابتکار عمل رو در ساخت این مزارع تولید گوشت به دست بگیرند بازار تغذیه آینده رو در دست دارند، یکی از ایده های توسعه تحقیقات صنایع غذایی قطعا باید این فیلد باشد. نوشیدنی مورد علاقه تان هم احتمالا نسخه های تکامل یافته ای از سویلنت خواهد بود، غذایی ارزان، مقوی و البته خوش مزه(بر خلاف نسخه های امروزی). در محل زندگی شما سلول های تغذیه ی پلاستیکی دارید که از خود غذا تراوش می کنند، در واقع مزرعه بسیار کوچک اما بهره ور شما هستند. یکی دیگر از غذاهای مورد علاقه بشر جلبک ها خواهند بود. جلبک ها در آینده نقش خیلی مهمی دارند، همه کار می کنند آب را تصفیه می کنند، لباس شما هستند، تخت خواب شما هستند، غذای شما خواهند بود (البته جلبک های اصلاح ژنتیکی شده، لباس های قابل ترمیم، تخت خواب های حساس به گرما و سرما ) . 

در آینده شما آدم بسیار سالمی هستید، چیپست های فوق نانو، وضعیت سلامتی شما را کنترل می کنند، ربات های نانو که به بدن فرد تزریق می شوند، به جنگ سلول های سرطانی و هرگونه بیماری خواهند رفت. فرد از تولد و تا مرگ خود خواسته در کنترل این سیستم است. سیستم بارداری به دلیل خطراتی که برای مادران دارد کنار گذاشته خواهد شد و جنبش هایی در این زمینه شکل می گیرد. امروزه می بینم که دولت های مدرن نقش پدر را تا حدودی پذیرفته اند، در ۵۰ سال آینده پدر بچه ها عملا دولت شهرها هستند با رشد رحم های مصنوعی دولت ها نقش مادری را هم عهده خواهند گرفت.افراد می توانند از اسپرم و تخمک های منجمد شده و اصلاح شده خود در صورت دارا بودن امکانات لازم و سلامت روانی درخواست تولید نوزاد بدهند . شما کودک خود رو با جنسیت و حتی شکل (رنگ مو و رنگ چشم) سفارش می دهید بعد از ۹ ماه می روید بچه را تحویل می گیرد. به منظور پرهیز از بیماری های روانی ناشی از ارتباط والد فرزند سیستم روانی پیش رفته ای عکس العمل های روانی نوزادان و بچه ها را کنترل می کنه. شما می تونید جنین را از اسپرم خودتون و نسخه های تکامل یافته سفارش بدید در صورت دریافت نسخه های تکامل یافته دولت به شما خدمات بهتری ارائه می ده. البته افراد می تونن خود خواسته بارداری را تجربه کنند، البته از لحظه بارداری مصنوعی و طبیعی نوزاد تحت نظر خواهد بود تا بالاترین ضریب هوشی به دنیا بیاید. (این بخش از نوشته هایم نا خودآگاه شبیه New bereave world هاکسلی شد). 

به بچه های صد سال آینده حسودی می کنم، چون مجبور نیستند صبح زود توی سرما با ترس کتک خوردن به مدرسه برن . اون ها آموزش ها رو از طریق سیستم آموزشی پیشرفته ای با ابزارهای تکنولوژیک و چیپستی که پشت سرشون یا روی شقیقه شون نصب می شه دریافت خواهند کرد. حتی اگر این کار رو هم نکنند اون ها از سیستم آموزشی روان شناسی و فناورانه استفاده می کنند که همه آموزش های مورد نیاز اونها رو از طریق بازی، در بازی های شبیه سازی یاد میده. احتمال داره شما فقط روزی دو ساعت شبیه ساز ذهنی بچه رو فعال کنید(در صد سال بعد اون رو همه خواهند داشت، یه چیزی که تصاویر ذهنی کاملا شفاف برای شما تولید می کنه) وقتی این شبیه ساز رو فعال می کنید، بچه وارد یک کودکستان کامل می شه، اون می تونه دوست های واقعی ش رو اونجا ببینه و یا می تونه با دوست های مجازی تکامل یافته اش بازی کنه. اون دوست های مجازی داره که طی مراحل رشد کنارش هستند و به اون در مراحل زندگی کمک می کنند و همراه اون بزرگ میشن. این دوست های مجازی از تکمیل کننده خلا های روانی اون هستند. اون دوست ها به شیوه شبیه سازی و از طریق هوش مصنوعی به وجود اومدن و قابلیت یادگیری دارند و یک شخصیت های کاملا واقعی هستند.

انسان های صد سال بعد تا قبل از ۱۵ سالگی که سن استقلال کاملشون هست سه زبان (چینی، انگلیسی و اسپانیایی یعنی سه زبان موجود) رو مسلط هستند، مهارت های اجتماعی رو فرا گرفته، از ۵ سالگی رشته خود شکوفاییش مشخص شده و تا ۱۵ سالگی به ابعاد اون رشته مسلط شده از ۱۵ سالگی می تونه زندگی و کار مستقل رو شروع کنه . یا بره به دوره کشف خلاقیت توی دوره کشف خلاقیت برنامه کاری اون برای ۱۵ سال آینده و تا ۳۰ سالگی که سن بازنشستگی اون هست مشخص شده. (این بخش هم شبیه جهان مورد علاقه کینز شد) 

حالا بهتره نگاهی هم به وضعیت جغرافیایی زمین در صد سال بعد داشته باشیم. باید بگم که خیلی محتمله که از خاورمیانه فقط بیابان بزرگی باقی مونده باشه و ما سعی داریم سناریو خوش بینانه را باز خوانی کنیم، باید امیدوار باشیم که بتونیم به خشک سالی وآب شور، به سیلاب ها به طوفان ها، به گردبادها به رانش زمین غلبه کنیم و از طریق کشاورزی فوق پیش رفته زمین رو بارور نگه داریم. ولی هرچقدر هم که خوش بین باشیم بازهم بخش های زیادی از جهان صد سال بعد از این زیر آب هستند. نقاط پرجمعیت و تشنه و گرسنه جهان مانند هند، پاکستان، یمن، بنگلداش به سوی شرق و غرب حمله میکنند. برای به دست آوردن آب و غذا دست به هر کاری می زنند. گرمای تابستان هرساله کشته های زیادی می گیره. احتمالا در ۵۰ سال آینده شاهد بزرگترین فجایع تاریخ بشریت خواهیم بود و در آستانه نابودی کامل تمدن بشری به دلیل آب شدن یخ های سیبری و پرما فورست و در پی آن آزاد شدن متان هستیم. باران های اسیدی و غیر قابل سکونت شدن زمین سناریویی محتمله. البته امیدواریم تا اون زمان به لطف تمام شدن منابع فسیلی و بحران و با تکیه بر نبوغ بشری خودمون رو نجات بدیم. البته شاید ایده هایی همچون کاهش مصنوعی دمای زمین و مهندسی گازهای جو رو شروع کنیم. برای فرار از گرما و تشنگی مهاجرت ها شروع می شن احتمالا قطب جنوب مسکونی می شه. از آلودگی هوا خبری نیست ( همین الان که دارم این را می نویسم نفسم بنده آمده است و دارم از آلودگی هوای امروز خفه می شوم) اما ریزگردها باعث بیماری انسان ها میشن. در شهرها به لطف سامانه کنترل هوای شهری وضعیت خیلی بهتره. طرح اسکان مجدد بشر در صحرا و تغییر اقلیم صحرا آغاز میشه. 

اگه امیداورید در صد سال آینده چیزی به اسم ملیت وجود نداشته باشه، باید بگویم من به خوش بینی شما نیستم، محدودیت منابع، جنگ ها و منافع سیاست مدار باعث حفظ این مفهوم میشه. البته باید امیدوار بود بعد از جنگ امپراطوری ها ، جنگ جهانی سوم و چهارم و فروپاشی و خرابی ناشی از اون بالاخره دولت جهانی با تاکید بر دولت شهرها شکل بگیره. قطعا در آینده شاهد دولت های مجازی باشیم، و بخش از زندگی بشر در زندگی شبیه سازی شده اش شکل میگیره . شاید در آینده بعدتر شما هوش و هویت خودتون را به یک ابر کامپیوتر کوچک منتقل کنین و دیگر نیازی به بدنتون نداشته باشید . افرادی هستند که درخواست مرگ فیزیکی و آغاز زندگی مجازی دارن اونها همه خاطرات شون، شخصیت شون ناخوداگاهشون رو به یک کامپیوتر منتقل می شود و بدنشون رو می کشن. زندگی مجازی رو شروع می کنن، اونجا یک زندگی کامل دارن. شما می توانید پس از مرگ با اون ها حرف بزنید و در بهشت مجازی اون ها را ملاقات کنید. خلق بهشت مجازی مطمئنا مناقشات بسیاری را برای الهی دانان ایجاد میکنه. در بهشت مجازی نسخه هوش مصنوعی فرد از طریق شبیه سازی حس لذت و آرامش ابدی را تجربه می کند(می دونم دارم خیلی جلو می روم اما باور کنید من اون جایزه اول دوست داشتنی را می خوام ).

در صد سال آینده ما شروع به مسکونی کردن مریخ خواهیم کردیم، شاید تونسته باشیم براش اتمسفر ایجاد کنیم، شاید اون وقت داریم به پروژه های درباره مشتری فکر کنیم. به نظرتون می تونیم سفرهای طولانی فضایی رو تجربه کنیم، به نظرم می تونیم بعد مکان در فضا رو بشکیم، البته تصور من شبیه فیلم در میان ستارگان نیست، نمی تونه اون شکلی باشه، شاید بتونیم فضا رو خم کنیم. 

قرن آینده شگفتی های زیادی برای جهان بیرون و جهان درون خواهد داشت. ما بالاخره راز کوانتوم رو کشف می کنیم، بالاخره پی به منشا حیات می بریم.

اما ادیان، چه اتفاقاتی برای اون ها می افته؟ شاید با خودتون بگید امروز وسط این همه تمدن ما داعش داریم که بیشتر سربازاش از وسط اروپا اومدن به نظر من ادیان وقتی نمی تونن حرف بزنن شمشیر می کشن، در دوره اسلامی در قرن های دوم، سوم، چهارم و اوایل پنجم شاهد رشد عقل گرای هستیم، منوچهری داریم، رودکی داریم، خیام داریم، فلسفه شروع می شه اما سرکوب شروع می شه و این بازی ادامه داره . در جهان مسیحیت هم همین سناریو هست. ادیان در صد سال آینده با دگرگونی های زیادی روبرو می شن، اون ها رشد می کنن اما صلح جو نمی شن. جنگ و تعصب وجود خواهد داشت بی شک به دلیل از بین رفتن عشیره ها و خانواده ها و تنهایی میل به دین دوباره در بشر شکل میگره. در جهان آینده به دلیل رشد زندگی مجازی شاهد شکل جدیدی از قبایل هستم، قبایلی متشکل از آدم هایی در سراسر جهان و گسسته از هم . دین هایی جدیدی هم خواهیم داشت. 

در آینده هم شاهد حمله تمدن های صحرایی به تمدن هایی شهری خواهیم بود، همونطور که ابن خلدون این سناریو رو بازخونی میکنه ، شهرها شکل میگیرن تمدن ها ساخته می شن و مردم صحرا نشین حمله می کنن و اون رو به ویرانی می کشن و از خاکستر تمدن قبل تمدن جدیدی رو می سازن، در آینده شاهد این خواهیم بود دوباره . 

اما آدم های صد سال بعد چه شکلی دارن؟ وقتی فیلم های علمی – تخیلی را می بینی در اون شخصیت های آینده و فضایی همه یک لباس را پوشیده ان، انگار فقط در سال یک نمایش مد برگزار می شه و یک لباس رو انتخاب می کنن و بعد میگن خوب لازم نیست وقتتون رو تلف کنید برید لباس انتخاب کنید، همه این رو می پوشیم، یه لباس چسب نقره ای(این بخش نقل قولی بود از جری سینفلد) اما بررسی تاریخ مد یک موج سینوسی رو نشون می ده . تعجب نکنین اگر صد سال بعد دیدن مردها شلوار دم پا ، پیرهن یقه خرگوشی، کت دو چاک، سبیل ، خط ریش چکمه ای و کلاه شاپو دارن.

امیدوارم در صد سال بعد شاهد پدیده های ضد بشری و ضد حقوق زنانی مثل کیم کارداشیان نباشیم. امیدوارم بشر اونقدر پیشرفت کنه که از زن مترسک نسازه، خیلی عجیبه بشر ۵۰ درصد ظرفیت خودش رو به بند میکشه و اسیر میکنه و بعد از اینکه اون به حداقل آزادی می رسه از اون یک عروسک خودآرای اسیر مد و مصرف گرایی درست می کنه که لذت اون ۵۰ درصد دیگه رو برآورده کنه. 

لباسهای آینده بشر هوشمند و ارگانیک هستند، لباسهایی که رنگشون از طریق سلول های عصبی که به بدن شما وصله عوض می شه. لباس های صد سال آینده یک پوست هوشمند کامل هستند. شاید شاهد پوست های مصنوعی و نامرئی مقاوم نیز باشیم، یعنی شما نیاز به کرم ضد آفتاب یا هرچیز دیگری ندارید چون یک پوست با کیفیت اضافه دارید . 
آدم های جهان آینده درکی کاملا متفاوت از زیبایی دارند(همین ۵۰ سال پیش در ایران چاقی مهمترین ملاک زیبایی بود و ۱۰۰ سال پیش در دربار ناصرالدین شاه زنان با ذغال سبیل های خود را سیاه تر می کردند چون شاه دوست داشت) پس در آینده شاید دماغ پهن، صورت ککی مکی، ابروهای پیوسته و خال درشت نشان زیبایی باشد.

در صد سال بعد احتمالا شاهد اولین موفقیت های علمی غلبه بر مرگ هستیم و احتمالا امید به زندگی به ۱۴۰ سال رسیده (به عنوان مثال امید به زندگی در سال ۱۸۰۰ فقط ۳۰ سال بود در ۱۹۰۰ به ۵۵ سال رسید و الان ۸۰ سال است) ، و افراد می تونن برای اولین بار زندگی جاودانه را تجربه کنن. تا ۵۰ بعد از اون جامعه ای که افراد آن در سن سی سال تثبت شدند خواهیم داشت. به منظور جلوگیری از بروز بحران های جمعیتی افراد ترغیب می شن که زندگی را در بهشت مجازی ادامه بدن و بدنشون رو منجمد کنند که هر وقت خواستند به زندگی با یه بدن واقعی برگردن.

به آیندگان به خاطر فناوری های هنرمندانه شون حسودی می کنم، شما می تونین به لطف شبیه سازها، به خواننده ها ترانه ها را سفارش رو بدید تا الویس یا مهرپویا براتون بخونه، می تونین خودتون شخصا درون فیلم باشید و شخصیت مورد علاقه تون را بازی کنید. می تواند به جای سفرهای واقعی به تاریخ سفر کنین، به بنهور به گلادیاتور و حتی به یوسف پیامبر تا شاهکار آقای سلحشور را از نزدیک درک کنید. 

می توانید فکر افزار پیکاسو را روی مغز خودتون نصب کنید و ژاکلین در حال مطالعه را دوباره نقاشی کنید. می توانید به دنیای سرهنگ اورلیانو مارکز برید. می توایند از احمد محمود بپرسید که بالاخره سرنوشت خالد همسایه ها و باران مدار صفر درجه چی شد. 

شاعران دوباره زنده خواهند شد، به لطف هوش مصنوعی که شعرهای اونها را تحلیل می کند و از دل آن شخصیت احمد شاملو و لورکا را باز سازی می کنن. 

راه درازی را آمده ایم، ۱۰۰ سال برای پیر گوژپشت تاریخ حکایت یک ثانیه و یک دقیقه است برای ماست که جان است که می رود، برای ماست که تمام می شود. و گذشتیم چه سخت، روی شانه های هم ایستادیم و قربانگاه تاریخ چه عین القضات ها چه سهروردی ها چه خیام ها که خاک نکردیم تا امروز . وقتی سعی می کنم جهان آینده را از انسانی که صد سال پیش زندگی می کرده تصور کنم، عجیب است، صد سال پیش میرزا تازه مرام اشتراکی را فهمیده بود به جنگل زده بود و در همین پاییز و همین روزها داشت در سرمای جنگل دلش را گرم می کرد. در همین روزها بود که کلنل به فکر اولین جمهوری ایرانی افتاد و در مشهد قوام را دستگیر کرد و گفت ایرانی جمهوری می خواهد، ایرانی علم می خواهد ایرانی آزادی می خواهد تا چند ماه بعد که آخرین فشنگش را خودش در قلبش شلیک کرد که تا نبیند سرش چگونه بریده می شود و شبانه لای دستمال به تهران می رسد. همین صد سال پیش بود که دهان فرخی یزدی را دوختند همین صد سال پیش بود که جهان در جهل عجیبی زندگی می کرد، تراخم و اسهال کودکان را می کشت . زنان در سی سال سالگی پیر می شدند و ۹۸ درصد مردم ایران بی سواد بودند. چه سفرها کرده ایم، چه گذرها کرده ایم، چقدر مرده ایم که زندگی را یاد گرفته ایم. 

و هم خوانده ایم در سیر الملوک، روزی نوشیروان بر نشسته بود و با خاصگیان به شکار می رفت و بر کنار دیهی (روستایی) گذر کرد. پیری را دید نود ساله که جوز (گردو) در زمین می نشاند. نوشیروان را عجب آمد از بهر آنکه ده سال و بیست سال بباید تا جوز کشته بر دهد.

گفت: ای پیر! جوز می کاری؟

گفت: آری خدایگان!

گفت: چندان زنده باشی که برش (بر، میوه) بخوری؟

گفت: کشتند و خوردیم، کاریم و خورند.نمی دانم، شاید یک روز یک باستان شناس اینترنتی که روی زبان قدیمی فارسی کار می کند، در جستجوهای خودش به این متن روی یک وبلاگ به اسم زمانا برسد. حس عجیبی است شاید ابولفضل بیهقی وقتی می نوشت: "می خواهم که داد این تاریخ به تمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند، و هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکته ای که به کار آید خالی نباشد." و همو می نویسد : وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند و ما را نیز می بباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است. و باز می گوید : گنجشک را آشیانه باز طلب کردن مُحال است.

نفرات برگزیده

علی انوری

دانلود پی‌دی‌اف

ملیسا پاک‌روان

وقتی به دنبال رد پای فعالیت‌های آنلاین پدربزرگم در سال‌های جوانی‌اش بودم به وبلاگی برخوردم به نام زمانا. وبلاگ که هنوز هم پابرجاست ولی کاش نویسندگان آن می‌دانستند که وبلاگ نویسی این روزها معنای متفاوت‌تری پیداکرده و تنها به نوشتن نظرها و عقاید و ترجمه مقالات محدود نیست. وبلاگ نویسی و ایده‌های مطرح‌شده در وبلاگ‌ها خوراکی برای الگوریتم‌های فکری جدید فراهم می‌کنند که در مرکز داده‌های جهانی به الگوریتم اصلی متصل می‌شوند و درنهایت بااتصال هر فرد به این مرکز جهانی هر وبلاگ در آینده جهان تأثیر می‌گذارد. ترجمه هم که سال‌هاست منسوخ‌شده و زبان واحد جهانی جایش را گرفته. 

بگذریم!

در میان پست‌های وبلاگ زمانا فراخوانی دیدم در مورد خیال‌پردازی برای سال ۲۱۰۰. سالی که همین‌الان در آن زندگی می‌کنم و خواندن نوشته‌های کسانی که در سال ۲۰۱۵ در این فراخوان شرکت کرده‌اند لذت عجیبی دارد. خواستم نامه‌ای به پدربزرگم در سال ۲۰۱۵ بنویسم تا به او بگویم که واقعاً در سال ۲۱۰۰ چه می‌گذرد. 

پدربزرگ، دنیا قطعاً جای بهتری برای زیستن است. بی‌آنکه نشانی از تکنولوژی بیابید، دنیایی پر از تکنولوژی داریم. ارتباطات سریع و مکانیزاسیون به حدی رسیده است که پیشرفتِ بیشتر فقط یک بازی بچه‌گانه است. بمباران اطلاعاتی بی‌معنا شده و همه‌ی آنچه را که نیاز است می‌توان بی‌واسطه و با اندکی اراده در ذهن بارگذاری کرد. جنگ، جنگ اطلاعات است. تشخیص درست از غلط سخت است و دست‌کاری‌های اطلاعاتی و هک‌های ذهنی برنده جنگ‌ها را معلوم خواهد کرد. جنگ سال‌هاست که ادامه دارد. از همان زمانی که ابزاری برای نفوذ در مرکز داده‌های جهانی پیدا شد و این ابزار به دست فرقه‌ای ضد تکنولوژی که از نژاد کابالیست قدیم‌اند افتاد نظم جهان به‌هم‌ریخته است. این فرقه با دست‌کاری‌های اطلاعاتی پیروان خود را هرروز بیشتر می‌کنند و بااینکه ۵۰ سال است دنیای بی مذهب معادلات جهان را برهم زده اما هنوز هم ردپایی از دین در خاورمیانه باقی‌مانده و می‌رود که آتش زیر خاکستر را شعله‌ور کند. سازمانِ جهانِ واحد با هماهنگی سیاره تازه کشف‌شده‌ی ماهرامینا برنامه ضدخرابکاری جدیدی تدارک دیده تا از شکل‌گیری دوباره تفرقه‌های مذهبی جلوگیری کند. 

هنوز اختلافات جدی با ساکنان سیاره ماهرامینا وجود دارد ولی از وقتی‌که تکنولوژی‌های مولد انرژی واردشده از این سیاره به داد ساکنین زمین رسیده این اختلافات کمرنگ شده. از سال ۲۰۵۰ به بعد که وجود موجودات فضایی در سیاره ماهرامینا روشن شد و بزرگ‌ترین کشف تاریخ بشر نام گرفت قوانین دنیا به‌کلی تغییر کرد و اکنون ایدئولوژی‌های جدید شکل‌گرفته که نظم نوین جهان را شکل داده‌اند. 

ایران به‌عنوان مهد معنویت جدید جایگاه خاصی پیداکرده و بزرگ‌ترین استادان معنوی در ایران ساکن هستند، گریز از تکنولوژی و بازگشت به زندگی انسانی و به‌دوراز ماشین‌ها هنوز هم طرفداران کوچکی دارد که در دهکده‌های سرسبزی که در گوشه‌ای برای خود ایجاد کرده‌اند زندگی می‌کنند و قوانین خود را دارند.

باوجوداینکه در فیلم‌های علمی تخیلی دهه‌های اول قرن ۲۱ ام روبات‌ها نقش اساسی در زندگی آینده بازی می‌کردند ولی نقش روبات‌ها به همان کارخانه‌های تولیدی و صنعتی تقلیل یافته و کار به‌عنوان عنصری معنوی مقدس شمرده می‌شود و باوجود رفاه مادی که همه مردم جهان دارند اما همه در کارهای تولیدی و خدماتی فعال‌اند. 

هنر جایگاه ویژه‌ای یافته و نقش اساسی در درمان بیماری‌های روانی پیداکرده است. بیماری‌های فیزیکی به حداقل تعداد ممکن رسیده. این پیشرفت هم مدیون شفابخشی روش‌های مراقبه‌ای جدیدی هستیم که ارائه‌شده‌اند. جنگ سال ۲۰۳۰ هم که به جنگ معنویت مشهور شد از یک کلینیک درمان معنوی در چین شروع شد. 

دهه بیست و دوم را دهه جهان بی‌مرز نام‌گذاری کرده‌اند و در پی یافتن سیاره سومی هستند که پیام‌هایی از آن دریافت کرده‌اند. 

پدربزرگ،آن توهمات سایبرپانکی را فراموش کنید. دنیا هنوز هم تنها چیزی را که کم دارد، عشق است. 

الناز نجفی راد

وقتی بر زمانی می‌اندیشم که معلوم نیست!!

ذهنم پر از سوال می‌شود، اگر بخواهم دایره‌ی سوالتم را در ظرف زمان به قدر صد سال بچینم. شاید به اندازه‌ی یک کتابمیزبان واژه‌ها باشم.هر چند حال که نفس می‌کشم در امتداد شبها و روزهایی که با وجود من گره خورده است می‌بینم!!می‌بینم صحنه حضور کتاب نیز تغییر کرده است! تغییر، آری تغییر!!

ما اسباب‌کشی کرده‌ایم!!!

از آنچه هست به آنچه افکارمان می‌سازد!!

شاید آن زمان که واژگانی میهمان آلیس در سرزمین عجایب بودند آلیس خود نمی‌دانست در روزگاران آینده سرزمین
عجایب چقدر عجیب‌تر و شگفت‌انگیزتر خواهد بود.....................

ما کتاب را در عصر امروز نه‌ تنها بر کوچه پس کوچه‌های خیابان بلکه در میان امواج می‌گردیم، می‌خوانیم آنچه را که میهمان امواج شده است....................

دور از ذهن نیست اگر در آینده بتوانیم بر دل کتاب زندگی کنیم در ورق ورق آن نقشی بازی کنیم و قهرمان باشیم.
سوال؟؟؟ مگر می‌شود بر دل کتابی زندگی کرد!!

شاید بشود خود، از جنس واژهای شد، بر دل کتاب رفت، آنگاه قدم زد، واژگان را قدم زد ....

آنگاه واژگان نقش بسته را زنده کرد.
بگذار تا بیشتر برایت بگویم از مفهوم ورق زدن................

دیروز کتاب را دستانت ورق می‌زدند، امروز دیدگانت و فردا آنچه ورق می‌زند خودت خواهی بود با قدم زدن در میان
کتاب، همچون سفری اعجاب‌انگیز و زنده که تو را همراه خود می‌کند.

سفر، آری سفر!!

وقتی صحبت از سفر باشد همه به تمامی لبخند می‌زنیم. چرا که سفر دیدن است، شنیدن، چشیدن و بوییدن آنچه خداوند برایمان هدیه داده است. تا دیروز سفر را هواپیما و قطار مهیا می‌کرد، شاید فرداها بتوان با سرعت نور سوار بر امواج بود و بر دل زمان، مکان کاویید.............

زمان، آری زمان، بگذار تصویری برایت بسازم.............................
خواب را می‌گویم، چه زیبا سفری شود اگر بتوان درون خواب رفت و در میان خواب سفر کرد، آنگاه بتوانی از کوچه پسکوچه‌های خیالت بگذری

صبر کن!!! 
اینجا کوچه خیال کودکی‌ست بگذار کمی بیشتر اینجا بمانیم چه دلنشین است!! چیزهایی که فکر می‌کردیم دیگر نمی‌توانیم به یاد بیاوریم این‌بار سوار بر امواج خیال هر چه گردوخاک بر ذهن بوده است زدوده‌ایم، گویی تصویر خیال زنده شده است و تو می‌توانی آن را زندگی کنی حتی به اندازه چند ثانیه دلنشین است!!
تصویر، آری تصویر.
بی‌نظیر است آنچه را نادیدنیست دیدنی کردن
دور از ذهن نیست که آیندگان چیزهایی بیش از آنچه حال، دیدنیست ببینند....

سوال؟؟؟
می‌پرسی چگونه!!!
می‌گویم آنسان که آستانه‌ی دید تغییر کند!! چه زیبا گفت: سهراب »چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید«
چه زیبا فرضی هست برای علم............................
چه کسی می‌گوید دیدن تنها با چَشم است!!!
من گویم، گاه می‌شود با شنیدن نیز دید!!!
شنیدن، آری شنیدن.
همچون مورچه‌ها که در عین ظرافت شنوندگان بی‌نظیری هستند.
می‌دانم ما تمام چیزهایی را که باید بشنویم، نمی‌شنویم!!
داشتم به کوچک شدن فکر می‌کردم به اندازه‌ای که خودت به همراه پیغام مهربانی و لبخند میهمان چند لحظه از وجود کسی
باشی که سلولی نامهربان در وجودش خانه کرده است.
گاه کوچک شدن چه خوب است. خودت را به سلولی نامهربان برسانی آنگاه مرهم درمان را همچون پیغامی مثبت تقدیم کنی.
چن لحظه با من همراه شو!!!
سلول: من ناراحتم.
قاصد مهربان: پاسخی یافته‌ام همراه من شو.
هدیه‌ای پر از سلولهای خوب و مهربان تقدیم کنی و بخواهی همراه شود برای زندگی و نفس کشیدن.............................
من دوست می‌دارم سالیان آینده هر ورق از کتاب همچون سکانسی زنده بر پرده‌ای از جنس دیجیتال باشد، آنگاه کسی که کتابی را میهمان چشمانش می‌کند نه در سوی بینندگان بلکه در میان پرده باشد و لحظه به لحظه کتاب را زندگی کند.
من دوست می‌دارم اگر جزئی از وجود کسی ناراحت است بقدری امکان کوچک شدن باشد که بتوان قاصدی مهربان فرستاد
به همراه عصاره‌ای از (پاسخ ناراحتی+ مهربانی+ لبخند) و تقدیم سلول بی‌قرار کرد، چه‌قدر زیباست هدیه‌ای از جنس سلامتی..............
من لبخند را دوست می‌دارم. می‌خواهم هدیه‌ی آدمها لبخندی از جنس مهربانی باشد.
می‌خواهم سالیان آینده را این‌‌گونه تصور کنم و بگویم ای آدمها، ما که خودمان را صاحب تمام جهان میدانیم، خاطرمان
باشد زمین نیز محبت می‌خواهد و برای ماندن و نفس کشیدن باید همدیگر را دوست بداریم................
و این خطوط به قدر سالیان پیشِرو می‌تواند ادامه داشته باشد............................................

هاله دمیرچی

بدنم کرخت شده بود. حتی نمی‌توانستم تکان بخورم.عده‌ای بالای سرم ایستاده بودند و پچ‌پچ میکردند. خواستم چیزی بگویم ولی کلمات نامفهومی از دهانم خارج شد.کمی گیج و منگ به حالت درازکش باقی ماندم.کم‌کم می‌توانستم دست‌ها و پاهایم را تکان دهم. همه اتاق را ترک کردند به‌جز یک نفر. پسری با موهای خرمایی و قدکوتاه. کمی هم چاق بود. روی صندلی کنار تخت نشست، نگاهی به من انداخت و شروع به صحبت کرد.

- "احتمالاً چیز زیادی یادت نمیاد. تو یه موسسه تحقیقاتی کار میکردی.میخواستین آدما رو به خواب ببرین و چند سال بعد بیدارشون کنین بدون اینکه پیر شده باشن."

کم‌کم چیزهایی یادم می‌آمد.برای چند دقیقه چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. توانستم اطلاعاتی که گرفته بودم را هضم کنم.گفتم:" زنده‌ام. پس آزمایش موفقیت‌آمیز بوده." نگاهی به دوروبرم انداختم.همه‌چیز خیلی عجیب به نظر می‌رسید.مردی گوشه اتاق روی یک صندلی نشسته بود و خیره به زمین چشم دوخته بود. به نظر می‌رسید حالت عادی نداشت. دکتر گفت:"باید بگم آزمایش چندان هم موفقیت‌آمیز نبوده.تو قرار بود فقط ۵ سال به خواب بری ولی بعد ۸۵ سال بیدار شدی." خشکم زد. ۸۵ سال؟ باورم نمی‌شد. یعنی همه افرادی که می‌شناختم مرده‌اند؟ همسرم؟ پدر و مادرم؟دوستانم؟

-"ولی علائم حیاتی‌ات ذره‌ای تغییر نکرده."

دکمه‌ای روی میز کنار تختم فشار داد و تصویری از خودم حدود ۲ متر از صورتم روی هوا تشکیل شد.

گفت:"ببین، اصلاً عوض نشدی." شوکه شده بودم. ۸۵ سال از زندگی که می‌توانستم با خانواده و دوستانم بگذرانم را ازدست‌داده بودم و دکتری که کنار تختم نشسته بود راجع به جوانی پوستم و ظاهرم با من صحبت می‌کرد. دکتر ادامه داد: هر کاری کردیم نتونستیم بیدارت کنیم. کلی فرمول و دارو روت امتحان کردیم ولی هیچ کدوم اثر نکرد ولی بالاخره زحمتمون نتیجه داد. با عصبانیت گفتم: یعنی باید ازت تشکر کنم؟

از واکنشم جا خورد. گفت:"ازت انتظار تشکر ندارم ولی اگه جای تو بودم خیلی خوشحال می‌شدم. آینده‌ای که توش بیدار شدی خیلی بهتر از گذشته ایه که توش خوابیدی.. یکی از روانشناسا تا چند دقیقه دیگه میاد باهات صحبت کنه.هر چیزی احتیاج داشتی ۵۰۳ برات فراهم میکنه. خودش میفهمه داری باهاش صحبت میکنی و به سمت مرد اشاره کرد."
گفتم : "۵۰۳؟"

-"آره ربات‌های انسان‌نما."

-"ولی اینکه اصلاً شبیه ربات نیست."

-"گوشت و پوستش طبیعیه فقط به‌جای مغزش یه پروسسور گذاشتن. گفتم که هر چی لازم داشتی ازش بخواه."
اصلاً در شرایطی نبودم که بتوانم حضور یک ربات انسان‌نما!! را در چندمتری ام تحمل‌کنم. گفتم: "میشه ببریش؟"
کمی با تعجب نگاهم کرد و رو به ربات گفت:"۵۰۳ دنبالم بیا" و اتاق را ترک کرد. ۵۰۳ با شنیدن این جمله از جایش بلند شد. تمام حرکات بدنش طبیعی بودند. حتی حالت صورتش هم دیگر غیرعادی نبود.موقع خروج از اتاق لبخندی به من زد و در را پشت سرش بست.

چرا راجع به دوستان و آشنایانم از دکتر نپرسیدم؟ شاید هنوز زنده بودند.ذهنم پر بود از سؤال‌هایی که حتی توان پرسیدنشان را هم نداشتم. ۸۵ سال بود که خواب بودم و بعد از بیدار شدن دکتر حتی حالم را هم نپرسید.کسی در زد و مردی قدبلند و چاق وارد شد. برخلاف دکتر قبلی، این‌یکی حتی لباس سفید هم نپوشیده بود. پیرهنی زرد زنگ با شلوارکی نارنجی و گل‌گلی. حتی نگاه کردن به سرووضعش هم حالم راکمی بهتر کرد.روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:" حتی حالت رو هم نپرسید، نه؟"

-"شما روانشناسی؟"

-"آره، بهم نمیاد؟"

چیزی نگفتم. گفت:" می دونم حس خوبی نداری. این دکترای پیزوری همشون از خداشونه جای تو باشن. صبح میان سرکار شب میرن خونه هاشون. زندگیشون کارشونه. دلیل این‌که چیزی ازت نپرسید اینه که تمام علائم حیاتی‌ات، فشارخون، قند خون، عملکرد مغز و هر جی که فکر شو بکنی رو جلوی چشاش میبینه. دکترها یه جور لنز چشمی استفاده می‌کنند مثل مانیتورهای قدیمی، اطلاعات هر بیماری که خواستن رو بغل تصویرت میاره. هیچ‌وقت حاضر نشدم اون لنزها رو امتحان کنم ولی الآن دیگه نه‌فقط دکترا بلکه همه یکی دارن. زیاد از دست مردم ناراحت نشو. باید کم‌کم عادت کنی."

پرسیدم:"کسی از خانواده‌ام زنده اس؟"

-"متأسفم، می دونم برات سخته هضم این‌همه اطلاعات ولی من اینجام که کمکت کنم. میتونی به این فکر کنی که لحظه مرگشونو ندیدی. حداقل کمکت میکنه کم‌تر ناراحت باشی. الآن که داشتم می اومدم دکتر رو با ۵۰۳ دیدم. خودت خواستی که بره؟"

-"ترجیح می دادم تنها باشم."

-"روبات‌ها مهربون ترند. اینو خودت کم‌کم می‌فهمی... میتونی بلندشی و راه بری؟"

به کمک دکتر از تخت پایین آمدم و ایستادم. باورکردنی نبود. ۸۵ سل بود که عضله‌هایم تکان نخورده بودند ولی بدنم به‌جز چند دقیقه اول دیگر سست نبود.

-"بیا بریم بیرون. از این اتاق خیلی بدم میاد.بقیه اتاقا این‌جوری نیستن. خودم وسایل اتاق تو خالی کردم. نمی‌خواستم بیدارشی و با کلی وسیله و دستگاه عجیب‌وغریب روبه‌رو شی."

وارد راهرو شدیم.روباتی درست مثل ۵۰۳ جلوی در ایستاده بود ولی روی سینه‌اش نوشته‌شده بود :۶۲۰ . پرسیدم: "چند تا از این ربات‌ها هست؟"

-"نمی‌دو نم. حتی اهمیت هم نمیدم."

موقع عبور از راهرو به سقف دقت کردم. با عبور ما از زیر سقف، خود سقف روشن می‌شد. نمی‌توانستم بفهمم چطور امکان‌پذیر بود گچ، نورانی شود. شاید اصلاً گچ نبود. از بیمارستان که خارج شدیم دکتر گفت:" فکر نکنم گشنه ت باشه ولی الآن دیگه کسی غذا نمیخوره. اکثر مردم قرص میخورن و سیر میشن ولی آدم‌هایی مثل من هیچ‌وقت حاضر نمیشن لذت غذا خوردن رو با چیز دیگه ای عوض کنن. یه رستوران همین ورا هس. هروقت گشنه ت شد برو اونجا."
پرسیدم:"چرا تو راهروی بیمارستان هیچ‌کس نبود؟"

-"رفت‌وآمد داخل بیمارستان خیلی کمه. همین ربات‌هایی که دیدی تو خونه همه هست. اکثراً میدونن با مریض‌ها چیکار کنن. فقط مریض‌های خیلی بدحال میان بیمارستان که معمولاً همون یه ساعت اول حالشون خوب میشه."
زیاد به حرف‌های دکتر گوش نمی‌دادم. بیشتر محو محیط بیرون بودم تا حرف‌های دکتر. تا جای که چشم‌هایم می‌توانست ببیند آسمان‌خراش بود. هوا صاف و تمیز بود ولی هیچ درختی دیده نمی‌شد. باوجود آسمان‌خراش‌های بلند، همه‌جا روشن بود. دکتر که از قیافه‌ام پی به سؤالی که می‌خواستم بپرسم برده بود، گفت:" یه سیستم ساختن که نور خورشیدو از اون بالابالاها با شبکه آینه‌ای کنترل میکنه و تا روی زمین هدایت میکنه."

جالب‌تر از همه، پیاده‌رو خیابان بود. خیابان فقط ۳ متر داشت. شاید اصلاً خیابان نبود. پیاده رو نسبتاً شلوغ بود. لباس‌های همه تقریباً همان لباس‌های ۸۵ سال پیش بود. هیچ دونفری باهم پیاده نمی‌رفتند. همه گویی با خود صحبت می‌کردند. حتی به یکدیگر نگاه هم نمی‌کردند. دکتر گفت:" اگه به بقیه نگاه کنن اطلاعات فرد رو روی لنزشون میاره. تا جایی که می دونم اولش جالبه برات ولی بعدش خسته میشی و جز مواقع ضروری به‌طرف مقابل نگاه نمی‌کنی.آدمای مثل من خیلی کم‌اند. سعی کن عادت کنی ولی مواظب باش مثل اونا نشی... یه کم دیگه پیاده‌بریم می‌رسیم." خانومی که از کنارم رد می‌شد داشت باکسی احتمالاً پشت تلفن یا شاید با روباتش! صحبت می‌کرد:" اره امروز باید یه سر به برج آبی هم بزنم."

پرسیدم:"منظورش از برج آبی کجاست؟"

-"بچه‌ها از تولد تا ۱۰ سالگی تو برج زندگی می‌کنند."

-"یعنی تحصیلات ابتدایی"

خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:"نه یه بچه ۱۰ ساله که از برج آبی فارغ‌التحصیل میشه، قدر دکترمهندس زمان تو سواد داره."

به خانه‌ای نارنجی‌رنگ رسیدیم. برخلاف اسمان خراش‌های دیگر که حتی نمیتوانستم بشمارم چندطبقه‌اند این‌یکی خانه‌ای یک طبقه با سقف سفالی بود. دکتر از پله‌های جلوی خانه بالا رفت و در زد. " خیلی کم میشه از پله ها بالا بری. پله‌های اینجا رو دوس دارم."

دختری با موهای سیاه تیره، تی‌شرت و دامنی صورتی در را باز کرد. به نظر ۱۶-۱۵ ساله می‌آمد. مارا به داخل دعوت کرد و در میان جمعیت گم شد. کافه‌ای بود شلوغ و البته گرم و صمیمی، پر از آدم‌هایی مثل دکتر.پسری مو بلند گوشه اتاق گیتار می‌نواخت. چند نفر هم میان جمعیت راه می‌رفتند و برایشان قهوه می‌ریختند. دیدن این منظره حالم را جا آورد.خواستم روی یکی از مبل‌ها بنشینم که دکتر دستم را گرفت: الآن نه، شاید بعداً. فقط می‌خواستم بدونی یه همچین جاییم هست. بهتره اول بریم به آپارتمانت."

از کافه خارج شدیم و کنار خیابان ایستادیم. دستگاهی که چیزی میان جت‌های جنگی و ماشین‌های اسپرت بود جلوی ما نگه داشت.دکتر سوار شد و من هم به دنبال او سوار شدم. صدایی از جلو ماشین گفت:"مقصدتان؟"

فکر کردم راننده است که سؤال میپرسد ولی کسی جز ما سوار ماشین نبود. سؤالی از دکتر نپرسیدم. همان ۸۵ سال پیش هم ماشین‌های بدون سرنشین اختراع‌شده بودند.دکتر گفت:" خیابان ۱۰۲۰، ساختمان ۱۰۰."دستگاه شروع به حرکت کرد ولی نه به روبرو بلکه به سمت آسمان.

-"من از ماشینا خوشم میاد ولی اکثر مردم جت پک ها رو ترجیح میدن."

ماشین کم‌کم اوج می‌گرفت و من می‌توانستم منظره اطراف را بهتر ببینم. حدود ۲۰-۳۰ ماشین دیگر و چند نفر دیگر که باجت پک پشتشان پرواز می‌کردند.

-"چطور میشه که ماشینا تصادف نمیکنن؟"

-"همه ماشینا و جت پک ها رو یه سیستم مرکزی کنترل میکنه.تا حالا حتی یه مورد تصادف هم اتفاق نیفتاده. کم کم به این حرفم میرسی که رباتا خیلی بهتر از انسان‌ها هستن.

-" رئیس‌جمهور کیه؟

زد زیر خنده و گفت:" رئیس‌جمهور؟ رئیس‌جمهوری در کار نیست." کمی مکث کرد و بعد گویی خاطره‌ای بد را مرور می‌کند خنده‌اش خشک شد و ادامه داد:"۵۵ سال پیش جنگ جهانی اتفاق افتاد. خیلی از ملت‌ها نابود شدن. ماها هم که باقی موندیم دورهم جمع شدیم و تو شهرهای مختلف ساکن شدیم. هر شهر یه نماینده جهانی داره و یه گروه کل دنیا رو رهبری میکنه.

-"پس به خاطر جنگه که دیگه هیچ درختی نیست؟"

-"نیازی به درخت نیست. البته این نظر مردمه نه من. نیروگاه های ساختن که از هوای آلوده انرژی تولید میکنه و هوای صاف تحویلمون میده. جاهایی ساختن به اسم گردشگاه. پر از درخت و چمنه. میتونی راحت رو چمنا بشینی و ساندویچ بخوری.من هفته‌ای یه بار سر می‌زنم. اگه خواستی میتونی باهام بیای."

نگاهی به بیرون انداخت و گفت:"رسیدیم"

ولی من هیچ خیابان یا ساختمانی نمی‌دیدم. گفت. ماشینا رو سقف خونه ها فرود میان. با آسانسور میریم پایین.

داخل آسانسور شدیم. پرسیدم:" کسی اینجا واسه آسانسور پول پرداخت نمیکنه؟"

-":فقط برای غذا پول پرداخت می‌کنیم. حمل و نقل و بقیه چیزا رایگانه."

وارد راهرو شدیم. سقف اینجا هم درست مثل سقف بیمارستان بود.همین‌که در زدیم. روباتی که روی سینه‌اش نوشته‌شده بود: ۱۰ در را باز کرد.

-"عصربه‌خیر، من ۱۰ هستم از آشنایی تون خوشحالم." لبخند گرمی به لب داشت. رفتارش خیلی گرم‌تر از انسان‌هایی بود که سر راه دیدم. با تعجب به دکتر نگاه کردم. دکتر خندید و گفت:" نگفتم؟"

۱۰ پرسید:"چیزی لازم ندارید؟"

دکتر گفت: "نه ممنون".۱۰ لبخندی زد روی مبل کنار پنجره نشست و چیزی نگفت.

-"می دونم اتفاقای امروز خسته‌ات کرده. پس‌فردا بهت سر می‌زنم. هر چیزی لازم داشتی ۱۰ برات فراهم میکنه."

سپس خداحافظی کرد و رفت.

نگاهی به دوروبرم انداختم. چه قدر چیدمان وسایل برایم آشنا بود. همه وسایل متعلق به خودم بودند. حتی چیدمان وسایل اتاقم هم درست مثل ۸۵ سال پیش بود. یعنی وسایل را از خانه قبلی به اینجا منتقل کرده بودند؟

میز قهوه‌ای و بزرگم گوشه دیگر اتاق بود. عکس همسرم داخل قاب عکس روی آن قرار داشت. نمی‌دانستم از اینکه زنده‌ام باد خوشحال باشم یا ناراحت. شاید بهتر بود از خواب بیدار نمی‌شدم. حالا دیگر انتخابی نداشتم و مجبور بودم به این نوع زندگی عادت کنم. به این فکر کردم که آینده خیلی روشن‌تر از چیزی است که ۸۵ سال پیش فکرش را می‌کردم.

روی تخت دراز کشیدم. به ۱۰ نگاهی انداختم و گفتم:"میشه تنهام بذاری؟"

گفت "البته، شب خوش." و از اتاق خارج شد. تقویم الکترونیکی روی میز سال ۲۱۰۰ را نشان می‌داد.

بقیه نوشته‌های راه یافته به بخش نهایی فراخوان شهر من ۲۱۰۰


به روز رسانی ۱۵ دی ماه

جایزه‌ها آماده ارسال :)